loading...
پزشکی و شعر
mehdi azadi بازدید : 2071 سه شنبه 18 خرداد 1395 نظرات (0)

زندگینامه من

 

 

 

حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

 

من در 22 فروردین 1311 خورشیدی در محله گلبهار اصفهان(خیابان حافظ) در شهر زیبای اصفهان دیده به جهان گشودم. پدرم از ایل بختیاری و مادرم از طرف پدر کرد کرمانشاهی و از سوی مادرشیرازی بودند، ولی محل تولد و پرورش من از ابتدا در شهر زیبا و تاریخی اصفهان بوده است.

 

دوران کودکی خود را در باغی مصفا و بسیار وسیع (بیش از بیست هزار متر) که متعلق به پدر بزرگم (پدر مادرم) نایب صادق خان پرچم که از معاریف اصفهان بود سپری نمودم، آنجا پر از درختان گوناگون و گل و سبزه بود و هنوز صدای پرندگان و زمزمه جویبارها و نرگس و لاله های کنار جویباران در هنگام بهار را به خاطر دارم و شاید حس زیباپسندی و فریفتگی به مظاهر طبیعت از همان دوران در خمیره ام به ودیعت نهاده شده است. در پیرامون آن باغ رویائی پدربزرگم، مادر و پدرم و خاله ها و شوهر و فرزندانشان در ساختمان هایی جداگانه و نزدیک به هم زندگی می کردند. همسر یکی از خاله های من، بزرگمردی بود به نام الله قلی خان ملکمی که نسبش از طرف پدر به عباس میرزا فرزند فتحلیشاه قاجار، شاهزاده دلیر و میهن دوست و از طرف مادر به میرزاملکم خان «ناظم الدوله» نویسنده نامدار عصر مشروطیت می رسید. درباره این مرد کم نظیر جداگانه در خاطرات زندگی ام به نام حسب حال به طور مشروح توضیح داده ام.

 

تحصیلات ابتدائی خود را در دبیرستان گلبهار که ابتدا در محله قدیمی گلبهار (خیابان هاتف فعلی) اصفهان که در باغ بسیار بزرگی قرار داشت شروع کردم. بهار و تابستان، اغلب کلاس ها را در زیردرختان چنار و سپیدار تشکیل می دادند و در آن هوای دلکش بهار و غوهای پرندگان بر روی درختان بود که کلاس اول من با صدای معلم بزرگواری به نام آقای بزرگزاد با آن قبای سیاه بلند و چاک دار، جیب های گشاد و ترکه ای که همیشه در دست داشت، شروع شد.

 

خوش ترین ساعات تحصیل من مربوط به کلاس های املاء و انشاء و تاریخ و زبان فارسی و کسالت بارترین آنها حساب و هندسه بود. از چیزهایی که از آن دوران به یادم مانده کلاس انشاء است. معلم انشای ما آقای صفاپور بود که همیشه سیگاری لای انگشتانش دود می کرد از یک پا می لنگید، بسیار مهربان بود و اشعار فراوانی را از حفظ داشت ولی مسلمان نشنود، کافر نبیند، وقتی که عصبانی می شد. همیشه به من می گفت انشاء بخوانم و همواره از او نمره بیست می گرفتم و مورد تشویق قرار می گرفتم و او نخستین معلمی بود که به من توصیه کرد که نویسندگی را ادامه دهم.

 

در گوشه شمالی میدان نقش جهان اصفهان چند دهانه مغازه بود که دفتر روزنامه نقش جهان در آن واقع بود و آقای نورصادقی مدیر و صاحب امتیاز آن بود.

 

در مدرسه چهارباغ صدر (چهارباغ خواجو) که از بناهای قدیمی بود دیوانگان را نگاهداری می کردند و به اصطلاح آن وقت آنجا را دارالمجانین می خواندند که بعداً به جای آن کلمه تیمارستان به کار برده شد و اکنون بیمارستان روانی نامیده می شود. یک روز پدرم که فردی مذهبی مآب و نیک نفس بود چند صندوق چوبی میوه خرید و مرا همراه خود به تیمارستان برد، وضع فلاکت بار دیوانگان که اغلب لخت مادرزاد بودند و در مدفوع و کثافات خود غوطه ور چنان مرا منقلب کرد که مقاله ای نوشتم به عنوان با من به تیمارستان بیائید ، مقاله را بردم که به روزنامه نقش جهان بدهم. در آنجا مردی میانسال و بداخم با صورتی چاق و سبزه رو با عینک دسته شاخی نشسته بود. سلام کردم و مقاله را به او دادم، بی اعتنا آن را گرفت و نگاهی به عنوان آن انداخت و گفت: این را بابات نوشته؟ با کم روئی و دست پاچگی گفتم: نه آقا، خودم نوشته ام. در حالی که سرم به زحمت تا سطح آن میز می رسید توی چشمهایش نگاه می کردم او مشغول خواندن مقاله من شد و عینکش را روی بینی جابه جا کرد و با چهره ای که نیم لبخندی بر روی لب داشت گفت: پسرجان حتماً آن را چاپ می کنیم. این مرد آقای محمد صدرهاشمی دبیر ادبیات و سردبیر روزنامه نقش جهان بود که بعدها دانستم از نویسندگان و محققین مشهور اصفهان است. او یکی از سخت گیرترین معلمان ادبیات اصفهان بود از فردا هر روز به نزدیکی دفتر روزنامه نقش جهان می رفتم که در آنجا یک نسخه از روزنامه را روی تابلوهای دیواری برای استفاده عموم نصب می کردند. آقای صدرهاشمی در چند سطر، صحنه ای را که شرح دادم نوشته بود: که این نوشته پسربچه ای سیزده، چهارده ساله است که مقامات مسئول باید آن را بخوانند و عرق شرم بر پیشانیشان بنشیند مقاله، غوغایی در شهر به راه انداخت، استاندار اصفهان، شهردار و مقامات بهداری را مورد مواخذه قرارداد و کمیسیونی تشکیل دادند و بالاخره زمینی در خیابان کاوه که آن وقت در کنار شهر و تقریباً دور از آبادی بود. برای ساختمان تیمارستان در نظر گرفتند.

 

این مطلب چنان موجب خوشحالی و تشویق من شد که هر چندگاه مقاله ای می نوشتم و به روزنامه نقش جهان می دادم و به این ترتیب اولین تجربه روزنامه نگاری خود را شروع کردم.

 

یکی دو سال قبل از آن، هر روز ظهر که از دبستان باز می گشتم بعد از صرف ناهار با عجله به منزل الله قلی خان که در کنار خانه ما بود می رفتم و پای بساط چای و منقل الله قلی خان می نشستم و او با حافظه حیرت انگیز و صدای رسا و دلکش و موهائی به سپیدی برف اشعار شاعران گذشته و معاصرین به خصوص ملک الشعراء بهار حسن وثوق (وثوق الدوله) عارف ، عشقی، ایرج و دکتر خانلری را به مناسبت می خواند. او کتابخانه کوچکی داشت که از اولین سال های دبستان از آن زمان که قادر به خواندن و درک آن کتاب ها می شدم در اختیار من می گذاشت. به این ترتیب از همان دوران کودکی و نوجوانی با شعر و ادبیات آشنا شدم. از کسانی که به خصوص روزهای جمعه و فصل تابستان به دیدن الله قلی خان می آمدند مردی لاغر اندام و نسبتاً بلند بالا با صورتی استخوانی و سبزه رو، با عینکی که همواره بر چشم داشت و بسیار تمیز لباس می پوشید و خیلی شمرده و آرام سخن می گفت و شعر می خواند و الله قلی خان بسیار به او احترام می گذاشت و آقای دکتر خطابش می کرد. این مرد حسین مسرور سخنیار بود که از شاعران و نویسندگان مشهور آن زمان به حساب می آمد و کتاب داستان تاریخی او به نام ده نفر قزلباش معروف خاص و عام بود که به شکل پاورقی در روزنامه اطلاعات چاپ می شد و بعدها چند بار در چهار مجلد تجدید چاپ شد.

 

مسرور یکی از مشوقین من به سرودن و نوشتن بود و همواره مرا در این زمینه راهنمائی می کرد. وی در روزگار نوجوانی و تحصیل من استادی بود که از معاشرت و نشستن با او بهره مند می شدم و پس از گرفتن دیپلم دکترای پزشکی دوست و معاشر و گاهی نیز پزشک معالج او بودم. در مدرسه گلبهار معلم زبان عربی ما پیرمردی بود با ریش های حنا بسته کم پشت و پالتو بلندی که تمام فصل های سال آن را می پوشید فوق العاده مسلط به صرف و نحو زبان عربی و بسیار سخت گیر و تندخو، نامش آقای نحوی بود. من از سیزده، چهارده سالگی شروع به سرودن شعر کرده بودم و سروده هایم را برای همکلاسانم می خواندم. وقتی آقای نحوی موضوع را فهمید اشعار درس های قرائت عربی را به من می داد که به شعر فارسی ترجمه کنم از قبیل:

 

انا دیک من الهندی جمیل الشکل و القدی

 

شهرت شاعری من در مدسه باعث شد که آقای میرشفیعی مردی بسیار مهربان و در عین حال فوق العاده جدی که معلم املا و ناظم دبیرستان و دبستان گلبهار بود که هم او را دوست می داشتیم و هم از وی می ترسیدیم یک روز به من گفت برای آنکه با فن شعر و شاعری بهتر آشنا شوی باید به انجمن شعر بروی.

 

برای اولین بار یک روز صبح جمعه به مدرسه تبریزی واقع در میدان آنجشکان به نام انجمن شیدا رفتم. این انجمن روزهای جمعه تشکیل می شد و ریاست آن با میرزا عباس خان شیدا بود که از شاعران مشهور و کهنسال اصفهان بود و مجله ادبی دانشکده را در اصفهان انتشار می داد. پس از آن به انجمن ادبی کمال اسماعیل راه یافتم که به مدیریت مرحوم مجلسی از فرهنگیان قدیمی و رئیس کتابخانه فرهنگ، جنب مدرسه چهارباغ تشکیل می شد او شعر نیز می سرود و عاکف تخلص می کرد. از شرکت کنندگان آن انجمن زنده یاد مرحوم محمد باقر الفت، استاد جلال همائی (هر وقت به اصفهان می آمد) محمد حسین صغیر اصفهانی، حسین بهنیا (متین اصفهانی) و عبدالکریم بصیری (بصیر اصفهانی) جعفر نوابخش (نوای اصفهانی) مجید اوحدی (یکتای اصفهانی)، رضا بهشتی اصفهانی (دریا) و ... چند شخصیت دیگر بودند. در این انجمن ها پس از خواندن شعر یک بیت از مطلع غزلی (معمولاً از سعدی و حافظ و گاهی از دیگران) را به نام طرح انجمن می خواندند که شاعران باید مانند رسم الخطی که در کلاس خط می نویسند به همان وزن و قافیه از روی آن شعر بسازند گاهی نیز موضوع یا داستان خاصی طرح انجمن بود. ولی من خیلی به ندرت طرح انجمن را می سرودم زیرا به این ترتیب سرودن شعر اعتقاد نداشتم. در ضمن تحصیل به تدریج نوشته های من در روزنامه اصفهان که از مهم ترین و مشهورترین روزنامه های شهر بود و به مدیریت شادروان امیرقلی امینی منتشر می شد به چاپ می رسید. امینی که در روزگار کودکی به فلج اطفال مبتلا شده و قادر به راه رفتن نبود یکی از مردان استثنائی روزگار خود بود که زبان عربی و فرانسه را در بستر از راه خودآموزی فرا گرفته و چندین جلد کتاب تالیف و ترجمه کرده و سال ها سرپرستی پرورشگاه یتیمان شیر و خورشید سرخ و نمایندگی و ریاست انجمن شهر را به عهده داشت. به هر حال من دوره دوم دبیرستان را از کلاس دهم در دبیرستان سعدی که در نزدیک مجموعه تاریخی میدان نقش جهان قراردارد به پایان رساندم. در آن دوران دبیرستان سعدی از بهترین و معروف ترین دبیرستان های اصفهان بود و ورود به آن تنها برای دانش آموزان ممتاز امکان داشت، در اصفهان به غیر از دبیرستان سعدی دو دبیرستان ادب و دبیرستان صارمیه نیز شهرت داشتند.

 

همزمان با تحصیل در دبیرستان سعدی یکی از دردناک ترین حوادث زندگی ام در سال 1328 اتفاق افتاد و آن مرگ ناگهانی مادرم در 33 سالگی در اصر تصادف رانندگی بود، مادرم که همراه پدر خواهر بزرگتر و سایر بستگانم به زیارت کربلا رفته بودند در نزدیکی کربلا به علت تصادف و ضربه مغزی درگذشت و در همانجا به خاک سپردندش و یکی از آرزوهای من همواره زیارت آرامگاه او بوده است. که تاکنون توفیق آن را پیدا نکرده ام. در هنگام این حادثه من دانش آموز کلاس دهم دبیرستان سعدی بودم در همان سال از طرف وزارت فرهنگ مسابقه ای برای دانش آموزان سراسر کشور ترتیب داده شد که مقاله ای زیر عنوان: (در برابر) مثلاً در برابر یک ساختمان ، یک درخت، یک انسان و غیره ... مقاله ای بنویسند. من مقاله ای نوشتم زیر عنوان در برابر روان مادرم که وقتی آن را در کلاس انشاء خواندم.نوشته ام که به پایان رسید، دیدم اقای آل ابراهیم معلم ادبیات و ناظم محبوب دبیرستان سعدی و بیشتر همکلاسان من با چشمان اشک آلود به نوشته غم انگیز من گوش می دادند. این مقاله چهارصفحه ای برنده اول مسابقه کشور شد و یک قلم خودنویس طلا جایزه گرفتم و بعد از آن به کوشش آقای دکتر سلیم نیساری مجموعه این مقالات در کتابی با عنوان در برابر از طرف وزارت فرهنگ منتشر شد.

 

یکی از افتخارات زندگیم زیارت جناب آقای عدیلی بود. وی مردی سخنور بود که در خطابه و فن بیان از نوادر روزگار به شمار می آمد و عنوان رسمی اش خطیب وزارت فرهنگ بود و در مدارس شهرستان های ایران به سخنرانی می پرداخت. یک روز در تالار عمومی دبیرستان ما را جمع کردند و آقای عدیلی ضمن سخنرانی ترجیع بند معروف هاتف اصفهانی شاعر و طبیب عصر نادرشاه را با این مطلع برای ما خواند:

 

ای فدای تو، هم دل و هم جان وی نثار رهت، هم این و هم آن

 

وی این ترجیع بند بسیار مفصل را به مسابقه گذاشت و گفت هر کس تا عصر امروز آن را از حفظ برای من بخواند یک جلد تاریخ ادبیات دکتر شفق جایزه می گیرد. من که شیفته این شعر عرفانی که شاهکار هاتف است شده بودم آن را حفظ کرده و خواندم و جایزه را گرفتم که این کتاب هنوز در کتابخانه ام موجود است به تدریج نوشته ها و مقالات من در سایر جرائد محلی از قبیل روزنامه پرخاش و عرفان انتشار می یافت و به ویژه در روزنامه اصفهان:

 

در سال 1329 ش. که زمزمه ملی شدن نفت از طرف زنده یاد دکتر محمد مصدق پیشوای ملی ایران شروع شد اولین شهری که به ندای رهبر جبهه ملی پاسخ داد شهر اصفهان بود و نخستین گروه دانش آموزی از سه دبیرستان مشهور اصفهان، یعنی سعدی و ادبی و صارمیه بودند. که فعالیت و میانداری دبیرستان سعدی را من به عهده داشتم و دبیرستان ادب را آقای شاهین فاطمی (برادرزاده دکتر حسین فاطمی وزیر امورخارجه شهید کابینه دکتر مصدق) و در دبیرستان صارمیه آقای احمد قیصری و سایر همکلاسان ما که با بستن بازار و مدارس اصفهان به منزل آیت الله چهارسوقی رفته و همراه ایشان و آیت الله شمس اردکانی به تلگرافخانه رفتیم و با مخابره تلگراف حمایت از ملی شدن نفت با کابینه ی سپهبد رزم آرا مخالفت کردیم. در جریان تظاهرات مرا به برای مدت کوتاهی در شهربانی اصفهان بازداشت کردند ولی به علت اعتراض شدید دانش آموزان اصفهان و تهدید به اعتصاب آزادم نمودند.

 

لازم است همین جا اشار کنم که در طول تحصیل در دبیرستان سعدی همزمان در مدرسه ی ملاعبدالله واقع در بازار اصفهان نزد شیخ ابوطالب که از طلاب با معلومات آن مدرسه بود به تحصیل زبان عربی پرداخته و جامع المقدمات و بخشی از السیوطی را خواندم و عربی را تا حدی فراگرفتم و که می توانستم متون عربی را به فارسی برگردانم به همین جهت زنده یاد امیرقلی امینی مدیر روزنامه اصفهان مجله الهلال را که از مصر برای وی می فرستادند به من می داد تا بخش هایی از آن را جهت چاپ در روزنامه ترجمه کنم.

 

پس از گرفتن دیپلم طبیعی و شرکت در کنکور دانشکده پزشکی وارد دانشکده پزشکی اصفهان شده و در ضمن تحصیل به مطالعات ادبی و سرودن شعر و مقاله نویسی ادامه دادم. در سال 1330 شمسی اولین مجموعه داستان های کوتاه را نوشتم که عنوان آن بی پناه بود و شامل سه داستان کوتاه می شد که از طرف کتابفروشی تایید اصفهان منتشر شد و در مدت کوتاهی تمام نسخه های آن به فروش رفت.

 

در حکومت ملی دکتر محمد مصدق به فعالیت بر علیه رژیم شاه پرداخته و در حوادث سی ام تیر 1331 و حکومت سه روزه قوام السلطنه به علت سخنرانی افشاگرانه و شدیدی که در بام تلگرافخانه اصفهان با حضور دهها هزار نفر ایراد کردم دستگیر شدم. در واقع سرتیپ قوامی بازرس قوام السلطنه نخست وزیر و فرستاده مخصوص او به اصفهان در تلگرافخانه حضور یافته و با اصرار از مردم خواست که به تظاهرات پایان دهند و چون تظاهر کنندگان نپذیرفتند معاون شهربانی اصفهان گفت آقای استاندار امیر نصرت اسکندری می خواهند شخصاً مذاکره کنند مردم هم زنده یادان محمد سپاهانی حسین آتش و مرا انتخاب کردند که با جیپ شهربانی به استانداری برویم ولی به جای استانداری ما را به زندان شهربانی که در ساختمان قدیمی توحیدخانه شاه عباس در میدان نقش جهان واقع بود برده و بازداشت کردند. در همان روز بود که به سوی مردم تیراندازی کرده و عده ای کشته و مجروح شدند و در نهایت روز سی ام تیر چند ساعت پس از سقوط کابینه قوام السلطنه مردم درهای زندان را شکسته و من و سایر کسانی را که پس از آن بازداشت کرده بودند آزاد ساختند.

 

پس از کودتای 28 مرداد نیز به علت نوشتن سرمقاله های روزنامه اصفهان در حوادث آن روزها که در اصفهان حکومت نظامی اعلام شد چند ماه در زندان بودم و پس از آن به علت شرایط اختناق آمیز بعد از کودتای 28 مرداد 1332 ناگزیر نویسندگی را رها کرده و بیشتر به سرودن شعر پرداختم.

 

در سال 1339 شمسی بود که به تاسیس انجمن ادبی اصفهان اقدام کردم. این انجمن به مدت بیست سال یعنی تا 1359 غروب سه شنبه هر هفته در خانه من تشکیل می شد و شاعران اصفهان و سایر شهرستان ها و سپس شاعران و شرق شناسان سایر کشورها نیز در این انجمن ادبی شرکت می کردند.

 

پس از تشکیل کنگره ایران شناسی به ریاست زنده یاد دکتر پرویز ناتل خانلری و دبیری استاد ایرج افشار به عضویت هیئت رئیسه کنگره مذکور انتخاب و سال ها در جلسه های سالیانه کنگره ایران شناسی که هر سال در یک استان تشکیل می شد حضور یافته و به ایراد سخنرانی هایی می پرداختیم که در نشریات کنگره و سایر منابع به چاپ رسیده است.

 

بعد از مرگ پاندیت جواهر لعل نهرو نخست وزیر بزرگ هندوستان در رثاء او مثنوی بلندی سرودم که در روزنامه های معروف آن زمان منتشر گردید و سپس به وسیله دکتر مهتاب نارین وابسته مطبوعاتی سفارت هندوستان به انگلیسی ترجمه شده و با اصل شعر که به خط فارسی نوشته شده بود برای خانم ایندایراگاندی که آن وقت وزیر اطلاعات و رسانه های همگانی هندوستان بود فرستاده شد مدتی بعد خانم ایندیراگاندی طی نامه ای به من اطلاع داد که مثنوی آفرین بر هند نهرو آفرین مرا برای نگاهداری به موزه ملی هند ( که خانه مسکونی پاندیت جواهر لعل نهرو بود) فرستاده است. بعدها در هنگام نخست وزیری خانم ایندیراگاندی به دعوت شخص ایشان در سال 1970 میلادی (1349 شمسی) به هندوستان رفتم و در موزه ملی هند مثنوی آفرین بر هند نهرو آفرین را دیدم که به دیوار آویخته بودند. در این سفر با خانم ایندیراگاندی ملاقات و گفتگو کرده و به دعوت او در مهمانی خصوصی تولد پسر رئیس مجلس ملی هند شرکت کرده و با اعضاء کابینه هند که در آن مراسم حضور داشتند نیز دیدار نموده و عکس هائی به یادگار گرفته شد که رئیس دفتر نخست وزیر دکتر شاه که از پارسیان هند و از ایرانیان مهاجر در سده های پیشین به هند بود در آلبومی آن عکس ها را به من هدیه کرد. جالب است بدانید که همسر خانم ایندیراگاندی نیز از پارسیان هند بوده و هیچ نسبتی با مهاتماگاندی بزرگ رهبر استقلال هند به جز تشابه اسمی ندارد.

 

در گفتگوی طولانی و صمیمانه ای که با نخست وزیر هند داشتم اظهار داشت حتی نام خانوادگی پدرم ( منظور جواهر لعل نهرو است ) به دلیل اقامت پدربزرگم در کنار نهر الله اکبر نام خانوادگی نهرو منسوب به نهر از واژه فارسی نهر گرفته شده و دیگر آنکه پدر جواهر لعل نهر و هم به زبان فارسی سخن می گفت و هم می نوشت و پدرم قادر به سخن گفتن و نوشتن به فارسی نبود ولی چون در خانواده او گاهی پدرش به فارسی سخن می گفته جواهر لعل نهرو هنگامی که به این زبان گفتگو می شد می فهمید اما متاسفانه به علت تسلط انگلیس ها بر هندوستان و غلبه زبان انگلیسی بر فارسی که زبان رسمی پادشاهان هند بود من نمی توانم به فارسی بنویسم یا سخن بگویم. (شرح سفر هند را در حسب حال نوشته ام که امیدوارم روزی آن را به چاپ برسانم.

 

اما در مورد خانواده ام بیست و سه سالم بود که با دختر عمویم مهین زمانی که همبازی دوران کودکی و عشق نوجوانی و جوانی ام بود ازدواج کردم و از او بسیار سپاسگزارم که در تمام زندگی پرفراز و نشیب و سختی و آوارگی یار همیشه وفادار من بوده است و بیش از پنجاه سال مرا با همه شیطنت های شاعرانه تحمل کرده است. دارای چهارفرزندام، سه دختر به نام های الهه و آزاده و عاطفه و یک پسر به نام ارسلان که هر کدام چشم و چراغ زندگیم هستند و به آنان عشق می ورزم.

 

گذشته از شاعری که عشق بزرگ و مشغله اصلی زندگی من است از کودکی بدون تعلیم گرفتن از هیچ استادی به نقاشی نیز می پرداخته ام دخترم الهه نیز در هنر نقاشی صاحب ذوق و ابتکار است.

 

تا به یاد دارم همیشه فریفته و عاشق موسیقی بوده ام و از این روی با استادان و خوانندگانی از قبیل جلال تاج اصفهانی ، محمود محمودی خوانساری ، حسین قوامی (فاخته ای) اصغر شاه زیادی و سید محمد امامی و ... نوازندگان نامداری چون استاد حسن کسائی، استاد جلیل شهناز، استاد مرتضی ورزی و زنده یاد حسین یاوری و دیگرانی از این ردیف مراوده و دوستی نزدیک داشته و از محضر آنان فیض ها برده و بهره ها گرفته ام.

 

مشاغلی را که تاکنون به عهده داشته ام سرپرستی پزشکی قانونی اصفهان، ریاست بیمارستان معتادین اصفهان، ریاست اداره نظارت بر مواد مخدر، مدیریت توانبخشی استان اصفهان و استادی دانشکده پزشکی دانشگاه اصفهان است.

 

 

 

آثاری که تاکنون از من انتشار یافته عبارتند از:

 

1- بی پناه ( مجموعه داستان های کوتاه)2- یادگار سخنیار (برگزیده اشعار و زندگینامه استاد حسین مسرور سخنیار) 3- مقاله پزشکی در شاهنامه (از طرف مجله یغما) 4-شیدای اصفهانی (زندگی نامه و برگزیده اشعار میرزا عباس خان شیدا) از طرف اداره فرهنگ و هنر اصفهان

 

5- تمثیل در شعر صائب (در کتاب صائب و سبک هندی) از انتشارات دانشگاه تهران و بالاخره کتاب پزشکی در شاهنامه و نوشدار و افیون در ادبیات پارسی ( که اخیراً از سوی انتشارات میرماه منتشر شده است).

 

نوشته ها و اشعار آماده چاپ من به قرار زیر است:

 

1- سبک اصفهانی در شعر فارسی و تمثیل در شعر صائب، 2- چهل و چهل سالگی (در تاریخ ادب و فرهنگ ایران) 3- خلاصه تاریخ پزشکی ایران 4- خلیلی ، شاعر ایران و افغان (زندگینامه و برگزیده اشعار خلیل اله خلیلی شاعر بزرگ افغانستان) 5- تصحیح دیوان کامل حکیم شفائی اصفهانی،6- سفینه سیاسی جنگ نظم و نثر، 7- دیوار سکوت (مجموعه شعر) 8- در غربت غرب (مجموعه شعر) 9- بازگشت (مجموعه شعر) 10- سرود زنده رود (مجموعه شعر) 11- یاد یاران خراسان و سپاهان (پنجاه سال مفاوضات ادبی شاعران و خراسان و اصفهان)

 

اشعار پراکنده من طی سال ها در ایران در روزنامه های اصفهان و تهران، ماهنامه یغما، مجله سپید و سیاه، اطلاعات هفتگی، امید ایران، تهران مصور ، فصلنامه نگین سخن (در 13 مجله) و سایر روزنامه های تهران و شهرستان ها و در خارج از ایران به چاپ رسیده و گزیده برخی از اشعارم نیز به وسیله ایران شناسان به زبان های انگلیسی و روسی ترجمه شده است. شرح زندگی و اشعارم در تذکره ها، جنگ ها و کتاب های گوناگون در ایران نوشته شده که شرح آن از حوصله ی این مقاله خارج است. شاعرانی که با آنان دوستی و معاشرت یا مفاوضات ادبی و شعری داشته ام عبارتند از: زنده یادان و استادان : حسین مسرور (سخنیار) ادیب برومند، احمد گلچین معانی، خلیل الله خلیلی، فریدون مشیری، عبدالحسین سپنتا، نادر نادرپور، محمود فرخ، احمد کمال، جعفر نوابخش (نوای اصفهانی) محمد حسین صغیر اصفهانی، حسن بهنیا (متین اصفهانی) عبدالکریم بصیر (بصیر اصفهانی) اکبر جمشیدی، علی مظاهری، محمد پرستش، منوچهر قدسی، دکتر محمد شیفعی، محمد حقوقی، حمید مصدق و آقایان محمد قهرمان ، مشفق کاشانی، علی باقرزاده (بقاء) خسرو احتشامی و دکتر عبدالحسین جلالیان شاعر و ادیب گرامی یزدی.

 

در انقلاب 1357 ایران من هم مانند میلیون ها مردم ایران شرکت فعال داشتم. با اعلان حکومت نظامی در اصفهان از طرف حکومت نظامی بازداشت شدم و از شوخی های روزگار آن بود که دبیرستان سعدی را که آن زمان در اختیار نیروهای نظامی قرار گرفته بود تبدیل به زندان ماده پنج حکومت نظامی کرده و همان کلاس دهم دبیرستان که مقاله در برابر روان مادرم را خوانده بودم. این بار بازداشتگاه من بود و با دکتر باقر کتابی استاد دانشگاه و شادروان حجت الاسلام احمدی (که بعد از آن امام جمعه خمینی شهر و نماینده مجلس شورای اسلامی شد) هم اطاق بودیم و در آستانه پیروزی انقلاب پس از دو هفته زندانی بودن با سایرین آزاد شدم.

 

 

در سال 1359 برای دیدار ارسلان پسرم که در آلمان مشغول تحصیل بود به اروپا رفتم و پس از ده ماه اقامت در آلمان به آمریکا رفته در شهر واشنگتن اقامت نمودم. در زمان اقامت در آلمان به تحصیل زبان آلمانی پرداختم. به گونه ای که پس از مدت کوتاهی توانستم در بیمارستانی در شمال آلمان مشغول کار شوم. در مجموع زبان انگلیسی را به طور کامل می دانم و با زبان عربی و آلمانی تاحدودی آشنایی دارم. در هنگامی که در پایتخت آمریکا بودم در کانون دوستداران فرهنگ ایران که از طرف گروهی از ایرانیان مقیم واشنگتن تشکیل شده بود به دعوت آن کانون بارها سخنرانی هائی درباره مسائل ادبی، تاریخی و اجتماعی ایراد کرده ام که متن آن گفتارها هنوز به چاپ نرسیده و امیدوارم روزی توفیق انتشار آنها را پیدا کنم. سپس از واشنگیتن به کالیفرنیا رفته و در لوس آنجلس و شهر بندری و زیبای سانتامونیکا در Emperor collegeبه تحصیل طب سوزنی و گیاهی پرداخته و پس از چهار سال موفق به اخذ تخصص در طب سوزنی و گیاهی و گذراندن بورد تخصصی و اجازه تاسیس مطب در ایالت مریلند و واشنگتن شدم سپس به واشنگتن مراجعت کرده و مشغول کار پزشکی گردیدم. در سال 1373 به علت مرگ پدرم به ایران بازگشتم و سفر موقتم به ایران تبدیل به اقامت دائم شد و با همسرم در اصفهان ساکن شده و به درمان بیماران و مطالعات ادبی و سرودن شعر و شرکت در برخی مجامع ادبی روزگار می گذرانم و پس از سال ها دوری از زادگاه زیبای خود همان گونه که هنگام ورود به اصفهان در مقطع شعری سروده ام:

 

 

رفتم به هر دیار و نبد بی توام قرار ای اصفهان دوباره به سوی تو آمدم

 

آرزو دارم که پس از مرگ نیز در کنار زنده رود و در جوار آرامگاه صائب سر بر بالین خاک گذارم.

 

دکتر محمد سیاسی

 

بهار 1389 خورشیدی

mehdi azadi بازدید : 169 سه شنبه 18 خرداد 1395 نظرات (0)

زادگاه زیبای من

 

ای اصفهان،دوباره به سوی تو آمدم                       در بویه هوا و به بوی تو آمدم

 

نائی بدم بریده ز نیزار خویشتن                             تا سر دهم نوا ز گلوی تو آمدم

 

تا سر به دامنت نهم و گریه سر دهم                      چون زنده رود،بادیه پوی تو آمدم

 

از طاق ابروی پل خواجو و چشمه هاش                    تا چشم دل گشاده به سوی تو آمدم

 

تا بشنوم نوای دل و راز عشق و ذوق                 از جویبار زمزمه گوی تو آمدم

 

از زنده رود،بار دگر زنده دل شدم                 آن قطره ام که باز به جوی تو آمدم

 

تا بشنوم شمیم تو و تازه جان شوم                   زان باد مشکبوی ز موی تو، آمدم

 

تو آن گل همیشه بهاری،که جز تو.من           از گل ندیده رنگ و به بوی تو آمدم

 

چوگان دهر از تو به دورم فکنده بود                 چون گرد گرد کوی و به گوی تو آمدم

 

تا نقش کودکی جوانی خویش را                  جویم زه لوح خاطره جوی تو آمدم

 

من جرعه نوش جام تو بودم تمام عمر                    سرمست تا شوم ز سبوی تو،آمدم

 

با اشتیاق روی تو وان خلق مهربان                       خوشدل ز خلق خوی نکوی تو،آمدم

 

با مردمان خوب تو،ای شهر پرغرور                        پیمان مهر بسته،به کوی تو،آمدم

 

رفتم به هر دیار نبد بی توام قرار

 

ای اصفهان،دوباره به سوی تو آمدم

 

اصفهان-خرداد 1373

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 435
  • بازدید کلی : 3,847